انقدر دورت گشته ام که اجزا درونم از هم گسیخته شده اند و حالا هیچ کدوم به فرمان من نیستند. شده ام یه کشور پهناور ملوک الطوایفی. منِ من با خلعت دوست داشتنت، ادعای پادشاهی تنم رو داره ، اما اجزا تنم هر کدوم به تنهایی بواسطه رد انگشتهات مدعی سلطنت اند. اصلا سر بغل کردنت همیشه تو من دعواست. چشمام سوا، گوشام سوا، صدام سوا، قلبم جدا، پوستم جدا، دست و دلم سوا. ماجرا به اینجا ختم نمیشه، سلول به سلول تنم سر تصاحبت افتادند به جون هم.
دارم مثل بلوز پشت و رو میشم، از بس قلبم میخواد خودش بغلت کنه.

دیروز چشمام هواتو کرده بودن، امروز سینه ام.
از صبح صدام در نمیاد. فکر کنم فردا نوبت اونه که دلش برات بگیره.

مدادسیاه


مشخصات

آخرین جستجو ها