بابای سعیده، شوهر خاله ام، کارمند بانک کشاورزی بود و ده سال دوم خدمتش منتقل شده بود نمین. ده سالی بود که نمین زندگی میکردن و با تموم شدم ماموریتش برگشته بودن تهران.
خدابیامرز مثل گربه، که بچه هاش رو تو اولین سوراخ امنی که پیدا میکنه جا میده و خودش میره دنبال یه لونه بزرگتر، اولین خونه ای که بنگاه نشونش داد رو خرید و همونجا ساکن شد و چند سالی طول کشید تا یه لونه امنتر پیدا کنه. لونه ای که خریده بود اواسط یه کوچه باریک و دراز و بن بست بود که سرتاسرش شبیه عصر جمعه بود، خلوت و ساکت و خاکستری.
یه خونه جنوبی قدیمی که اگر بلندتر از حد معمول سرفه میکردی حتما سقفش می اومد رو سرت.
اگر تناسخ واقعیت داشته باشه، این آقا تو زندگی بعدیش حتما ملکه گربه ها میشه بس که تخصص داره تو پیدا کردن دخمه های تاریک تو کوچه پس کوچه های تنگ و تار.

یه سر کوچه یه کارگاه منبت کاری بود و اون سرش د اتوشویی. کنار اتوشویی یه جوون عقب افتاده می ایستاد که بلند بلند مثل هیولا میخندید و رومه پاره میکرد. گاهی هم یهو میدوید وسط خیابون و میپرید جلوی ماشینها و شکلک در می آورد.
وسط کوچه هم نرسیده به خونه خاله ام اینا، سه تا خانم سن بالا با صورتهایی دراز و چروکیده می نشستن جلوی درِ باز خونه ای که حیاطش تا چشم کار میکرد امتداد داشت و منو یاد خونه های ترسناک سوداگران مرگ تو سریال آینه عبرت می انداخت.
کوچه به خودی خود خوفناک بود، این سه تا هم شده بودن صدای جغدِ تونل وحشت. اینجوری یادمه که سه تاشون روسری گورخری سرشون بود که بوی آبگوشت و اشکنه دو شب مونده و شنبلیله گندیده میداد با یه ژاکت سبز یشمی که از زمان سقوط کابینه دکتر محمد مصدق به اینور، رنگ آب و شستشو به خودش ندیده بود. دور کمرشون چادر می بستن و می نشستن روی چارپایه های پلاستیکی ای که انقد تو آفتاب مونده بودن، مثل هندونه های شب یلدا، سفید صورتی شده بودن. بوی مگس میدادن بسکه شبیه خرمگس معرکه بودن. یادمه هر کسی که از کوچه رد میشد، کله این سه تا مثل پنکه میچرخید و با نگاه دنبالش میکردن تا ببینن از کجا اومده وکجا میخواد بره.
من ازشون میترسیدم. چشماشون برق میزد، دندوناشون یکی در میون بلند بود و زرد، ناخوناشون مثل انگشتهای جادوگرا دراز بود و نوک تیز. وقتی بهشون میرسیدم حس میکردم سه تا عنکبوتن که تار تنیده اند برای شکار و اگر از جلوشون به دو رد نشم، حتما گیر میکنم توی تارشون و اونا منو میخورن. انگار یک سوسمار داشتن که تو حیاط قابلامه آبجوش به هم میزد و هویج و سیب زمینی و کرفس خرد میکرد توش و منتظر بود تا یکی رو رو بگیرن و درسته بندازن تو قابلامه و نمک و فلفل به مقدار کافی بهش بزنن و بپزنش.

من از سد اون یارو دیوونه هه و بخار وحشتناک اتوشویی که با صدای مهیبی، بیهوا از گوشه جوب میزد بیرون و صدای بی وقفه چکش منبت کار ها که شبیه آدم بدجنسهای کارتون پسر شجاع بودن که برای در آوردن حرص پدر پسر شجاع با تبر می افتادن به جون درختهای جنگل، میگذشتم، اما به این سه تا که میرسیدم، پاهام می‌چسبید زمین.
خب خاک تو سرت با این خونه پیدا کردنت.

سعیده با داداش کوچیکه اش که من بعد از برگشتنشون از نمین، از وجود خارجیش مطلع شده بودم و فکر میکردم اسمش همونیه که دایی‌م صدا میکنه، بعداز ظهر هر روزِ جمعه ریسه میشدن خونه ما تا شو رنگارنگ تماشا کنن.
داییم بهش میگفت ریقو.
من امروزم تا اسم ریق به گوشم میرسه یاد قیافه مجتبی که مثل آدامسِ آویزون شده آفتاب خودهء شل و ول بود میافتم.

ریقو دُمِ سعیده بود و هر جا که سعیده میرفت همراهش میرفت. قیافه اش شبیه خمیربازی هایی بود که من کف دستم تاب میدادم و میشد یه استوانه دراز و بی خاصیت.
نقش بچه مردمو داشت واسه مامانم، که ما همیشه باید از اون یاد میگرفتیم.
حرف زدن بلد نبود، تیله بازی هم همینطور، از همه مهمتر فحش دادن هم بلد نبود. حتی بلد نبود بعد از اینکه من زنگ خونه ای رو چهل و پنج ثانیه فشار میدادم در ره، وایمیستاد و مثل خر گریه میکرد و ان دماغشو با آستینش پاک‌ میکرد و در همون حالتی که گوشش تو دست صاحبخونه بود میگفت: آقا من نبودم، پسر خدیج خانوم بود.

بزرگترین آرزوی بچگی ام این بود که گولش بزنم ببرمش پارک، بکشونمش تو دسشویی و تا میخورد بزنمش و بعد صورت مظلوم نمای حرص درآرش رو بمالم به کاشیهای کثیف اونجا و دوتا لگد بزنم تو شیکمش و در رم. درست مثل کاری که قاچاقچی ها با آدمفروشهای باندشون تو فیلمها میکردن.

خونمون که می اومدن جوری به سعیده می چسبید که انگار با تهدید و ارعاب، سفارش شده بود که از بغل دست آبجیش ت نخوره و با من نگرده که یه وقت بی تربیتی یاد نگیره.
عین بچه خنگها می نشست و به خواننده ها و ادا اطفاراشون نگاه میکرد. همیشه هم با خودش یه کتاب درسی می آورد که مثلا من خیلی به تحصیل علاقه دارم. کتاب درسی زیر بغلش دقیقا نقش بال رو برای شترمرغ بازی میکرد، چون اصلا لاش هم باز نمیکرد. ولی میشد اسباب تو سری خوردن برای ما که: یاد بگیر، هر جا میره کتابش هم با خودش میبره.»
ریقو مهندس کامپیوتر شده و رفته اونور آب.

شب چهلم دختر داییم وقتی همه فامیل جمع بودن، سعیده مثل معرکه گیر های چهار راه سیروس بساط کرد و فخر رو بسته ای هزار تومن فروخت و گفت: مُجیِ ما که رفته قبرس ولی از اسکایپ تسلیت گفت.
منم جفت پا پریدم وسط کاسبی ش و گفتم، زیره به کرمون رفته؟
از حرف من همه خنده شون گرفت و من به بیشور فامیل تنزل درجه پیدا کردم.
البته درجه هام  با دست پر کفایت مادر خودم کنده شد.


مشخصات

آخرین جستجو ها