.
با بیدار شدن جغدهای گرسنه جنگلهای بلوط نرماندی کار شبانه ژانت و مارتین هم شروع شده بود. از مخفیگاه دو نفره خویش با رعایت نهایت سکوت روی برفها شروع به حرکت کردند تا مثل هر شب، خود را به بالای تپه ای که اشراف کامل به مقر فرماندهی تیپ زرهی آلمانها داشت، برسانند.
از یکشنبه شب گذشته به اینطرف که مارتین بخاطر پیچ خوردن مچ پای چپش نتوانسته بود ژانت را برای رسیدن به قله و انجام وظیفه اش که زیر نظر گرفتن قرارگاه با دوربین و شرح مو به موی وقایع اتفاقیه به ژانت برای گزارش به اطلاعات عملیات ارتش فرانسه بود همراهی کند، ژانت به تنهایی جور مارتین را هم کشیده بود.
اما امشب پای مارتین کاملا بهبود یافته و با ژانت تا بالا آمده بود ولی ژانت دوربین را از مارتین گرفت و خود مشغول به نظاره شد.
در این یک هفته علیرغم فعالیتهای بیشتر و رمزآلود آلمانها در جابجایی تانکها و نفربرها، حجم اطلاعات ارسالی به پشتیبانی به شکل محسوسی کاهش پیدا کرده بود. ژانت در تمام طول شب فقط یک نقطه را زیر نظر داشت و از باقی منطقه وسیع تحت سیطره آلمانها غافل.
شاید این تحرکات برای مارتین که زیاد سررشته ای از جنگ و اطلاعات شناسایی نداشت، جالب و مرموز به نظر می رسید چیزی شبیه به یک پلان برای عقب نشینی یا غافلگیری. ولی از دید ژانت که در این امر حرفه ای بود، مسئله ای کاملا عادی و بی اهمیت بود.
.
قبل از دمیدن اولین شعاع خورشید باید به پناهگاه بر میگشتند اما ژانت عجله ای برای برگشت نداشت.
- : فرمانده آفتاب داره طلوع میکنه.
فرمانده، فرمانده. با شما هستم قربان.
اینها را مارتین در حالیکه شانه ژانت را که روی زمین دراز کشیده بود تکان میداد گفت. اما ژانت انگار یخش زده بود.
.
- : ساکت شو.
بر میگردیم.
ژانت اینها را گفت و به عقب خزید.
در تمام مسیر برگشت به پناهگاه حتی یک کلمه هم حرف نزد. هیچ وقت حرف نمیزد. اما اینبار سکوتش برای مارتین سنگین تر بود.
چه اتفاقی در حال وقوع بود؟
آیا این جنگ خیال تمام شدن ندارد؟

#مداد_سیاه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها